عمومی

کار ابد – یومیر

«آنها یاور خانه هستند؛ زنانی که به قول خودشان یک عمر زحمت کشیده اند تا چرخ زندگی را بچرخانند؛ از نظافت خانه و پله ها گرفته تا کارهایی مانند ساخت وسایل منزل و حتی مراقبت از سالمندان و… یک چیز مشترک دارند: “آنها نمی دانند تا کی می توانند چنین کار کنند و در آینده چه چیزی در انتظار آنهاست.”

به گزارش یومیر، این روزنامه ایران او نوشت: روز را با بوی تند مواد شوینده و روغن های سرخ کردنی شروع می کنند. چند بار پله ها را شسته اند، چند بار از پله ها بالا و پایین رفته اند؟ هیچکس اهمیت نمیدهد. چند بار شیشه ها شسته شده و شیشه های رنگی به صاحبخانه تحویل داده شده است؟ کابینت ها چند بار برق دار شده اند؟ چند بار حمام را با مواد ضدعفونی کننده شسته اند؟ خودشان را به یاد نمی آورند. آنقدر شسته و مالش داده شده و تمیز شده اند که از کنترل آنها خارج شده است. این فقط تمیز کردن نیست. آنقدر سبزی شسته و تمیز کرده اند، پیاز خرد کرده و سرخ کرده اند که دیگر نمی توانند روزی را بدون بوی این سیب زمینی سرخ کرده به یاد بیاورند. اما به گفته آنها آنچه با این همه کار به دست آمده به نظر می رسد جز کمردرد و پا درد که خاطره ماندگار اینهاست. خوب می گویند؟ چه می توانیم بکنیم؟ زندگی دیگر نیست، بالاخره باید بچرخد یا نه؟ زندگی بچه ها مهمتر است یا راحتی و آسایش خودمان؟ آنها یاوران خانه هستند. زنانی که به قول خودشان یک عمر برای چرخاندن چرخ زندگی زحمت کشیده اند. از نظافت خانه و پله ها گرفته تا کارهایی مانند ساخت وسایل منزل و حتی مراقبت از سالمندان و… همه آنها در یک چیز مشترک هستند. اینکه نمی دانند تا کی می توانند اینگونه کار کنند و در آینده چه چیزی در انتظارشان است؟

آرزو کردن

آرزو 39 ساله است. اولین چیزی که در مورد خودش می گوید این است که چهره من را می بینی، درست مثل زنان 60 ساله. هیچ کس نمی تواند باور کند که من هنوز 40 ساله نشده ام. آرزو درست می‌گوید که سال‌ها کار سخت خانه او را آنقدر فرسوده کرده است که به سختی می‌توان باور کرد او 40 سال هم ندارد. دستانش خشن و سخت دست است. بانداژ دور مچ دست راستش؛ همون دستی که خیلی درد میکنه او داستان زندگی خود را برایم تعریف می کند:

«از مردی سه فرزند دارم که از همان ابتدای زندگی هزار درد و مرض داشت و حالا نوعی بیماری کبدی او را گرفته است. من مانده ام هزینه سه فرزند و زندگی و بیمه ای که حداقل هزینه درمان همسرم را تامین می کند. ماهی یک میلیون و 500 هزار تومان برای بیمه و یک میلیون کرایه می دهم، بقیه را می خورم و بقیه عمرم. 20 سال است که خانه و پله ها را تمیز می کنم. البته از سالمندان و بچه ها هم مراقبت کرده ام. اما کار اصلی من تمیز کردن خانه و راه پله است.

آهی می کشد و ماسک رنگ را عوض می کند و چند تار موی سفید را زیر آن پنهان می کند. دوباره دست هایش را به هم می مالد و قبل از پایان کارش دوباره می پرسد باور می کنی من 39 سال دارم؟ او می گوید: فکر نکنید که من بی سواد هستم. من دیپلم دارم و یک روز آرزو داشتم معلم شوم، اما نمی‌توانستم از شستن و مالیدن خودداری کنم.»

با تلخی می خندد: «این روزها دارم مدرسه ای را تمیز می کنم. “غیر انتفاعی است.”

آرزو معتقد است هر چیزی سختی های خودش را دارد. مثلاً نگهداری از سالمندان و بچه ها نوعی سختی است و نظافت خانه یک نوع دیگر: «وقتی از سالمندان مراقبت می کنی، حال خوبی نداری و در خانه احساسی در دستان تو است و بالاخره این مثل یک کار دولتی نیست که بیمه و پس انداز داشته باشی و از داشتن سن بازنشستگی خوشحال باشی. اما باز هم این همه چیزی نیست که تو را ناراحت می کند، مواقعی هست که خانه مردم را تمیز می کنی، اما به تو می دهند. نه پول توافق شده، یا مثلاً کفش پاره و لباس کهنه به شما می دهند، نمی دانند با این کار خستگی بر جسم و جان می ماند و آدم نمی داند چگونه به آغوش خانواده اش برمی گردد. این افراد یک لحظه جای ما می نشینند، فقط یک دقیقه… واقعاً درد دارد.»

در خانه مردمی که کار می کنند، عادت به دست زدن به چیزی ندارد. بعد یکی به خود می آید و همان سیب و پرتقالی را که نخورده می دهد و می برد خانه. همان میوه در خانه آنها به پنج قسمت تقسیم می شود و همه با لذت می خورند. اما وای بر او وقتی برخوردهای زشتی را ببیند. اصلاً فراموش می کند؟

آرزو که سال هاست مشغول نظافت و کارهای خانه است، این روزها مشتری های زیادی دارد و روزی 300 هزار تومان درآمد دارد. یعنی اگر هر روز کار کند ماهی 9 میلیون ماهی می گیرد. اما این پا و پشت چقدر می تواند طولانی باشد؟ بدن او چقدر می تواند دوام بیاورد؟ گاهی فکر می‌کند دست‌ها و پاهایش از هم می‌پاشد: «خدا بزرگ است، الان که زنده‌ام خوبم، می‌خواهم این سه بچه را دور هم جمع کنم.» اما او خیلی پیر و سالم است. هنوز به چهل سالگی نرسیده است: «کمرش را صاف می کند انگار می خواهد به خودش ثابت کند الان می تواند کار کند.

مروارید

مروارید 65 ساله روسری مشکی بر سر دارد. موهای مجعدش زیر روسری اش بیرون زده بود. جلوی روسری‌اش را با سوزن قفل شده می‌بندد، کتش قهوه‌ای است و کفش‌های راحتی به پا می‌کند. اولین جمله ای که می گوید این است که نه شوهر دارد و نه پسر. او سال ها پیش شوهرش را از دست داد و دو دخترش را به تنهایی بزرگ کرد. گرد و پر از خرده سبزیجات و پوست پیاز خرد کنید. 17 سال است که محصولات خانگی تولید می کند: “من همه چیز را درست می کنم و می فروشم: سبزی، ترشی، مربا، پیاز، سیر، بادمجان. همه چیز به من بستگی دارد. من فقط گهگاه کارگر استخدام می کنم تا سیر و سبزی را پوست کنده و در غیر این صورت باید بشورم. من یک بار کارگری را استخدام کردم تا آن را بشوید. مشتریان از شن شکایت کردند. تو باید کار خودت را بکنی.”

بوی سبزی سرخ شده خانه اش را پر کرده بود. خوبیش اینه که خونه خودشه وگرنه نمیتونه تو خونه خودش اجاره کنه. بوی سیر و پیاز و سبزیجات می دهد. من دادم. اما آنقدر دردناک است که نمی گویم. این روزها احساس می کنم دیگر کاری برای انجام دادن ندارم. اما چاره ای نیست، اگر کار دیگری بود، می گفتم الان سه سال دیگر بازنشسته می شوم، اما شغل ما نه بیمه دارد و نه بازنشستگی.

مروارید این روزها سخت‌تر هم شده است چون قیمت‌ها هر روز افزایش می‌یابد و مدام باید با مشتریانش چک و مذاکره کند و در سن و سالش این همه کار برایش طاقت‌فرسا است: «هر روز خودم می‌روم مرکز خرید، یک روز می‌بینمت. من تمام روز بادمجان میخورم، یک روز سبزی و لوبیا میبینی، یک روز میبینی که سفارش ندارم و بیکارم.دیگر نمیتوانم قیمت را چک کنم و چانه بزنم.امروز چند سیب زمینی خریدم 17000 تومان. مشتری دیگر باید درک کند که خرید و تهیه آن چقدر دشوار است.

وقتی مروارید سبزیجات خود را برشته می کند، به تندی در مورد نگرانی های خود صحبت می کند و نگرانی اصلی آن این است که تا چه زمانی می تواند اینطور کار کند. به قول خودش احساس گمراهی و ناتوانی می کند. “چه اتفاقی قرار است برای من بیفتد؟” با نگرانی می پرسد خداوند عاقبت همه ما را عاقبت بخیر کند.»

صدیقه

صدیق 76 ساله، آشپزی خود را در اتوبوس به بازار عرضه می کند. یک تکه کاغذ دارد که روی آن نوشته شده است: «آشپزی در خانه و خارج از کشور». هر خورش ایرانی خوشمزه ای که بخوای درست میکنم و در محل تحویل میدم. البته می توانم در خانه هم آشپزی کنم.»

صدیقه خانم هنگام راه رفتن کمی روی زمین راه می رود. با این حال، آنها با اشتیاق زیادی صحبت می کنند. چند زن علاقه دارند از او بپرسند که چه نوع غذایی درست می کند؟ او می گوید: تراو، گوشت چرخ کرده، فسنجان، آلو اسفناج و هر غذایی که فکرش را بکنید. همه خوردند پشیمان نشدند و دوست داشتند. آنها می گویند هنر شما مهم نیست.

صدیقه خانم پله و راه پله و خانه را تمیز می کرد. این کاری است که او سال ها انجام می دهد. به گفته خودش آنقدر از نردبان بالا و پایین رفت که دیسک به کمرش خورد و حالا به زور دارد کارش را انجام می دهد. پاهایش آنقدر درد می کند که می توانم بگویم نه، اما چاره ای ندارد و نمی تواند بیکار شود. او تنها زندگی می کند و هر سه پسرش از او بدتر هستند: «یکی از آنها، بنده خدا، زن معلولی دارد و نمی تواند زندگی خود را اداره کند. هر دو مستاجر هستند و هزار تصادف دارند. میگن مامان یه کاری میکنه از بچگی خیلی چیزها دیده اند، کار می کنم، فکر می کنند الان می توانم. آنها دیگر نمی دانند که ما نمی توانیم خانه را تمیز کنیم. بعضی از همسایه ها کلوچه من را خوردند و گفتند شگفت انگیز است. بعضی ها مهمان داشتند، برایم غذا سفارش دادند، درست کردم و پولش را گرفتم. من هنوز دارم تبلیغ میکنم پسر مجردی هم برای من غذا سفارش داد و من هر هفته برایش غذا درست می کنم. “درآمد او زیاد نیست، اما بهتر از هر چیز دیگری نیست؟”

ام‌اس. صدیقه می ترسد به خانه کسی برود. می گوید گاهی اوضاع خوب نیست و اگر یکی را بشناسد به خانه اش می رود و آشپزی می کند وگرنه خانه خودش راحت تر است: «ماهی یک و نیم تا دو میلیون ماهی دارم. میدونی خدا گفت ازت دور شو، به من برکت بده! من تا زمانی که زنده ام کار می کنم. “این بدان معناست که من چاره دیگری ندارم.” پاهایشان از اتوبوس خارج می شود.

خاطره، مریم و فاطمه نیز مددکار خانه هستند. آنها هم مشاغلی شبیه آرزو، مروارید و صدیقه دارند و از بیماری هایی می گویند که برایشان پایانی ندارد. آنها قوانین دقیق کار را نمی دانند. آنها فقط می دانند که هیچ بازنشستگی و بیمه ای برای آنها وجود ندارد. آنها فقط می دانند که باید کار کنند و کار کنند. اما تا کی؟ این چیزی است که آنها را نگران می کند.

انتهای پیام/

دکمه بازگشت به بالا