اشک و لبخندهای چند فرمانده شهید در یک عملیات

اشک و لبخندهای چند فرمانده شهید در یک عملیات

در عملیات «والفجر 4» دو نفر از بچه های گردان را دیدم که در حالی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند به شدت مجروح شدند و با لبخندی خشک به شهادت رسیدند. بدنم با دیدن صحنه زیبا و در عین حال غم انگیز به لرزه افتاد و چشمانم پر از اشک شد.

به گزارش یومیر هدف از عملیات “والفجر 4” که از 27.7.1362 تا 30.8.1362 ادامه یافت تصرف دره شیلر بود که در این صورت راه های ورود عناصر ضدانقلاب از عراق به ایران مسدود می شد. .

این عملیات با فرماندهی سپاه و ارتش در دو محور بانه و مریوان انجام شد و در نتیجه بیشتر ارتفاعات مورد نظر در هر دو محور تصرف شد اما بر اثر کمین دشمن در قله کانی مانگا تعدادی از قله های آن ارتفاع دست به دست شد و سرانجام اشغال شد. دشمن ماند.

این عملیات با نتایجی چون آزادسازی تصرف منطقه وسیع دشت شیلر و در نتیجه مسدود شدن تعدادی دیگر از مسیرهای مهم تردد ضدانقلاب و نخبگان خودی در شهرستان پنجوین و چندین روستای عراقی

فرماندهان با یکدیگر شوخی می کنند

فرمانده کهنه کار؛ کریم نصر اصفهانی; فرمانده سپاه قمر بنی هاشم(ع) در کتاب تاریخ شفاهی خود در دوران دفاع مقدس می گوید: ماموریت یگان ها برای مرحله سوم عملیات مشخص شد. مسئولیت ارتفاعات لاری بر عهده بچه های لشکر 8 نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی بود.

مأموریت ما جنب لشکر 31 عاشورا در جناح راست عملیات بود و باید محله ماووت را آزاد می کردیم. مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا و برادرش حمید باکری فرمانده لشکر بودند. با اینکه در عملیات های قبلی حضور داشت اما کمتر او را می دیدیم و در این عملیات ارتباط نزدیک تری با هم داشتیم.

به اتفاق مهدی باکری حسین خرازی احمد کاظمی و سایر دوستان برای شناسایی به ارتفاعات کله قندی رفتیم. محور عملیاتی سپاه محمد رسول الله (ص) به فرماندهی ابراهیم همت بود.

در راه برگشت با عباس کریمی رئیس اطلاعات ارتش آنها که دوستی صمیمی از سیستان و بلوچستان با او داشتیم ملاقات کردم. بعد از کشف مغرب بود که به ما اطلاع دادند برای جلسه اضطراری خود را به اردوگاه بیاوریم. من و حسین خرازی و احمد کاظمی بودیم.

از ارتفاعات لری سوار ون شدیم و راه افتادیم. مسیر طولانی بود و یکی از ما باید هر نیم ساعت یکبار رانندگی می کرد. با اینکه چند شب پشت سر هم عمل شده بودیم و خسته بودم اول نشستم و بعد از نیم ساعت او را کنار زدم و گفتم: احمد تو بیا پشت فرمان بنشین.

احمد گفت: خسته ام. تا حسین پشت فرمان ننشیند من نمی نشینم. حسین خرازی هم خسته بود و چیزی نگفت. چون به حسین خیلی علاقه داشتم گفتم: جای حسین می نشینم. نیم ساعت بعد به احمد کاظمی گفتم: نوبت توست بیا بشین. گفت: حسين رانندگي نكرد تا رانندگي نكند من نمي خواهم بنشينم.

چاره ای نداشتم و بدون هیچ حرفی نیم ساعتی به تنهایی رانندگی کردم و آن دو نفر خوابیدند تا به پاسگاه فرماندهی رسیدیم. وقتی ماشین را نگه داشتم حسین را بیدار کردم. احمد را دیدم چشمانش را باز کرد و گفت: من هم بیدارم. با خنده گفتم: بی دلیل! اگر تو خسته ای من خسته ام.

هر سه مان خندیدیم و به جلسه رفتیم. رحیم صفوی محسن رضایی و غلامعلی رشید در قرارگاه منتظر بودند و آنجا ما را برای مرحله سوم عملیات توجیه کردند. جلسه تا سه بامداد ادامه داشت.

در این مرحله از عملیات باید ارتفاعات شیخ گز نشین شاه تاجر و کانیمانگا را تصرف می کردیم. ما در سمت راست لشکر عاشورا به فرماندهی مهدی باکری در سمت چپ ما عملیات کردیم و بعد لشکر نجف اشرف و سپاه محمد رسول الله (ص) به ما پیوستند.

در مرحله سوم سه گردان مستقر کردیم. با بی سیم فرماندهان گردان ها را معرفی کردم. سنگر ما روی ارتفاعات لری بود. از آنجا گردان ها را حرکت دادیم تا جاده عقبه را که ربع بود باز کنیم.

منطقه وسیع و تا آنجا که چشم کار می کرد پوشیده از زمین های کشاورزی بود. حدود ساعت 12 شب بود که رمز عملیات را گفتند. بچه ها با قدرت حرکت کردند و جنگ شدیدی در گرفت. من بیشتر باید برای اجرای یگانمان با مهدی باکری هماهنگ می کردم.

تنها مشکلی که با بچه های لشکر 31 عاشورا داشتیم این بود که آنها آذری صحبت می کردند و وقتی با بی سیم صحبت می کردند نمی توانستیم تشخیص دهیم دشمن هستند یا دوست و می خواستیم فارسی صحبت کنند.

حدود 10 دقیقه با فارسی زبانان در ارتباط بودیم و آنها به تنظیمات کارخانه برگشتند و شروع به گزارش به زبان آذری کردند.

مشکل زبان ترکی!

این مشکل چندین بار تکرار شد و من همیشه از مهدی می خواستم کاری انجام دهد. مهدی باکری اگرچه نگران اوضاع منطقه بود اما به شوخی گفت: «اگر بچه هایم ترکی بلد نباشند اصلا راه رفتن ندارند». پس لطفا این درخواست را از من نکنید. البته تقصیر آنها نبود. چون هر کاری می کنم نمی توانم لهجه اصفهانی ام را پنهان کنم چه برسد به کسانی که زبانشان کاملاً متفاوت است.

با غرش بچه ها پشت بی سیم بالاخره با همکاری بچه های مهدی باکری قله ها را گرفتیم و غنائم زیادی از دشمن گرفتیم. پس از اینکه منطقه را تصرف کردیم لشکر امام حسین (ع) از ارتفاعات کانیمنگا پشت سر دشمن وارد شدند.

صبح رفتم کمپ. بحث ساخت جاده در دل کوه بود. در شرایط عادی این کار حتی در شش ماه هم حل نمی شود. اما مسئولان اردوگاه محکم ایستادند.

حسین خرازی که فرمانده یک لشکر بود جلوی بولدوزر ایستاد و گفت; مهندسان باید چه کار کنند تا کار سریع و قدرتمند پیش برود و جاده ای امن داشته باشیم تا بتوانیم از انتقال نیرو تجهیزات مهندسی سنگرسازی مهمات و تانک و واگن های پرسنلی برای مواد غذایی و آذوقه حمایت کنیم.

بعد از رفتن به کمپ و دیدن حسین خرازی مجبور شدم برگردم پیش بچه ها. آتش سوزی شدید منطقه را فرا گرفت. من و بی سیم به سرعت به دنبال سرپناهی زیر یک پل رفتیم. ده دقیقه منتظر ماندیم. دیدیم که آتش همچنان ادامه دارد و ماندن در آنجا فایده ای ندارد.

پیاده شدیم و سریع به بچه های زیر آتش رسیدیم. آنجا دو نفر از بچه های گردان را دیدم که در حالی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند به شدت مجروح شده بودند و با لبخندی خشک به شهادت رسیدند. بدنم با دیدن صحنه زیبا و در عین حال غم انگیز به لرزه افتاد و چشمانم پر از اشک شد. انگار صحنه های کربلایی که برایمان نقل می شد تداعی می شد.

با وجود اینکه هنوز با سلاح شیمیایی آشنا نبودیم صدامیان در عملیات والفجر 4 علیه ما از سلاح شیمیایی استفاده کرد و من در عملیات والفجر 8 متوجه این موضوع شدم که یکی از پزشکان را دیدم که می گفت از والفجر شیمیایی مجروح شده است. فجر 4. با خود می آورد

ترک منطقه بدون دوستان شهید

ما به 90 درصد اهداف خود رسیدیم و خسارات و خسارات زیادی به دشمن وارد کردیم و از این نظر احساس رضایت کردیم. اما در اینجا روزهای زیادی را با دوستانمان گذراندیم و با آنها خاطره ساختیم و حالا باید بدون همراهان دوستی که با آنها آمده بودیم منطقه را ترک کرده و در اختیار سپاه و ارتش قرار دادیم. یحیی درویشی سعید مغرور مرتضی گنجی علی رضاییان و مجید تاجمیر ریاحی از افراد اطلاعات حاج علی محمد ضیایی فرمانده گروهان ما و محسن کاظمی فرمانده محور بهداشت که ما را همراهی کردند و بدون ما رفتند.

فقط تیپ قمر بنی هاشم (ع) شهید نداد. لشکر امام حسین (ع) نیز فرزندانش را عزادار کردند. از جمله احمد خسروی; فرمانده گردان امیرالمومنین (ع). پاییز غم انگیزی بود و مثل برگ هایی که از درختان جدا شده بود تکه هایی از قلبمان را در منطقه جا گذاشتیم و با دلی پر از غم اما با رضایت خدا منطقه را ترک کردیم و به مقر خود در پادگان 28 سنندج بازگشتیم.

منبع:

مساح مرتضی به اروند رسیدیم (جلد دوم) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس تهران 1402 ص 52 53 54 55 56.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا