«کهکشان نیستی»، کتابی برای زندگی

«کهکشان نیستی»، کتابی برای زندگی

یومیر/اصفهان “آدم چه می خواهد؟ نان و آب و جای خواب! اما انگار مردم معنای زندگی را نفهمیدند. نان بیشتر آب بیشتر و فضای بیشتر. مردمی که هر روز از کنار حرم می گذشتند ایجاد کرده بودند. وقتی به من می رسیدند به جیب خود می رسیدند و به این نتیجه می رسیدند که به یک گدا چیزی بدهند.

این جملات بخشی از کتاب «تو کهکشانی نیستی» داستان زندگی آیت الله سید علی قاضی بود که در این یادداشت به آن می پردازیم.

از نظر عموم یک کتاب خوب کتابی است که نتوانید آن را زمین بگذارید کتابی که بتوانید فوراً آن را بردارید و سپس ساعت ها یا حتی روزها را صرف خواندن داستانی پر از شیرینی آن کنید تا به آرامی طعم خود را از دست بدهید. شیرینی بعد خواننده کتاب را می نوشد و شیرینی زندگی را در صفحات آن می چشد. کتاب «تو کهکشانی نیستی» یکی از این کتاب هاست; کتابی نه برای خواندن بلکه برای زیستن و زندگی در کوچه پس کوچه های نجف در کنار مردی که در افق بالای دنیا و ناسوت قدم می زد و چیزهای متفاوتی از زندگی می طلبید.

کهکشان نوشته محمدهادی اصفهانی برگرفته از زندگی آیت الله سید علی قاضی طباطبایی است که برای اولین بار در سال 1398 منتشر شده است.این کتاب روایتی از زندگی این عارف کامل است که نویسنده داستانش را از دوران جوانی آغاز کرده است. و آقای سفر قاضی به نجف و تا پایان عمر در 6 ربیع الاول 1366 ادامه دارد.

«خاکشان نیستی» بیش از آنکه یک رمان باشد در واقع یک داستان تاریخی است که علاوه بر روایت زندگی آیت الله قاضی مرع سعی دارد ما را با حال و هوای نجف اشرف تقریباً در آن قرن و حتی چند سال قبل از آن آشنا کند. این اثر شامل 75 سوره است که هر سوره با آیه ای از قرآن آغاز می شود و هر سوره توسط سخنران روایت می شود.

فصول از سخنان خود او همسر و فرزندان مخالفان و علمای مختلف و حتی داستان هایی از سخنان صاحب بار یا شرحار یا مرده یا سخنرانان قبل و بعد از اواخر عمر نقل می شود. قضاوت کنید سخنان هر یک از راویان همچون قطعاتی از یک پازل جزئیات زندگی یکی از قله های عرفان شیعی را در طول قریب به یک قرن از اوضاع سیاسی فرهنگی و اقتصادی نجف بازگو می کند تا خواننده را به دل آن ببرد. تاریخ و او را به دوراهی و انتخاب سید علی قاضی بنشانند. ماجرا از زمانی شروع می شود که مرحوم قاضی حدود ۲۷ سال داشت و به همراه همسرش رخشنده سادات و سه دخترش از تبریز به نجف مهاجرت کردند.

خواننده از ابتدا تا انتهای کتاب که به ماجراهای پس از رحلت وی اشاره دارد نگاهی به زندگی این عالم و عارف وارسته از چشم و ذهن بسیاری از عارفان بزرگ خواهد داشت و پس از مطالعه کتاب متوجه خواهد شد که با بسیاری از اولیای الهی است و ظرافت های فکری و شخصیتی آنها نیز معلوم است. اگرچه داستان ساخته ذهن نویسنده است اما تلاش شده تا اسناد و وقایع واقعی زندگی آیت الله قاضی طباطبایی حفظ شود و تصویر درستی از زندگی دستاوردها و ارزش های بزرگ و مهم خلق شده توسط ایشان به مخاطب نشان داده شود. در پایان کتاب بخش هایی تحت عنوان دستورات سفارشات و منابع و مستندات وجود دارد. این قسمت ها به خواننده کمک زیادی می کند تا او را بشناسد.

محمدهادی اصفهانی نویسنده کتاب «خکشان نیستی» درباره مستند بودن این کتاب می گوید: برای هر فصل در انتهای کتاب و در قسمت مرجع به ترتیب از شماره 1 تا 75 هر مطلبی که در آن آمده است. مستند است عنوان و اشاره شد در نهایت کتاب تقریبا 10000 کلمه در مورد نقل قول نوشته شده است.

بزرگان دین و قله های عرفان و توحید به دلیل موقعیت معنوی که دارند دور از دسترس و پیروی به نظر می رسند. نویسنده این اثر می خواهد خواننده به این نتیجه برسد که رفتن به این راه ممکن و شدنی است: «مأموریت این کتاب فقط روایت داستان نیست رسالتش این است که خواننده ای که در یک نفس است. با این کتاب از ابتدا وقتی کتاب را تمام کرد فکر باید یک حرکت معنوی جدی و کاربردی داشته باشد و برنامه ریزی اینها در او قوی تر شود حداقل انگیزه ای وارد سرزمین حقیقت شود. در او

بخش هایی از کتاب «تو کهکشانی نیستی» را در زیر می خوانید:

سید علی به در ورودی باب القبله روبروی خیابان پیامبر رفت. چون چشمش به مدخل حرم مطهر افتاد نزدیک شد جامه هایش را جمع کرد تعظیم کرد و زمین را بوسید. در همان حال با طنین درونی اشعاری که دلش می خواند به ساحت دنیوی حقیقت پی برد:

«همه مرا به عظمت تو کشانده اند من و شرم تو در برابر تو سجده نکرده ام/ نه بر خاک و نه بر سنگ آزمودم برای رازی که به تو عرضه نکرده ام کجا بروم؟

دلش پر از درد و آه بود و نمی توانست نجف را ترک کند. در مدخل باب القبله در حال تعظیم و بوسیدن معبد اشک از چشمانش سرازیر شد و در همان حال برای ماندن در نجف شروع به زمزمه باطن کرد و خاضعانه به دعای سلطان پرداخت. ولایت: یا علی!

آرزوی دماغ شاه اینجا چیست بر کلم گدایی خود به بهشت ​​نریز

بدنش از گریه می لرزید. مدت زیادی دلگیر در همان در ماند و بعد بلند شد. چشمش به سمت چپ در ورودی باب القبله افتاد و متوجه قبر شیخ انصاری رضی الله عنه شد. بر سر قبرش رفت و دستانش را دور چوب و مشبک درخشان قبر شیخ پیچید…»

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا