باران گرفته است – یومیر

باران گرفته است - ایسنا

حاج قاسم عزیز! نوشتن برای شما سخت است اگر دوست ندارید برای شما نوشته شود. نوشتن برای ققنوس که ترسی از خاکستر شدن نداشت سخت است به خصوص اگر نویسنده در پیله سرگردان باشد.

به گزارش یومیر جماران در یادداشتی به قلم احمد یوسف زاده نوشت:

شراب نوری که در رگ های شب جاری بود و اذان صبح خوانده شد حجاب مدفن را برداشته بود و اثری از گردوی حاصلخیز دره قنات ملک بر زمین تابناک نبود. ستاره هنوز در آسمان می درخشید

حاج قاسم عزیز! نوشتن برای شما سخت است اگر دوست ندارید برای شما نوشته شود. نوشتن برای ققنوس که ترسی از خاکستر شدن نداشت سخت است به خصوص اگر نویسنده در پیله سرگردان باشد.

چهل سال در غار زندگی کردی تا نیمه های شب در مهتاب غرق در شاطی و به حیات ابدی رسیدی که کردی. حالا که با مراد معاشرت می کنی و سر سفره خدا رزق می خوری از تو چه می توان نوشت؟

من فقط می توانم نوحه سرای دل افسرده ام باشم که حتی به پست ترین صخره ای که به آسمان می بالد تسلیم نشد.

فقط می توانم یکی از همین روزها که شهر کرمان زیارتگاه جهانی شده است بروم و بر دامنه کوه صاحب الزمان بر بالای قبرت بنشینم و دعای همیشگی ام را بخوانم:

فلک گاد و فلک صد گاد و رامنت

تخت سلیمان به باد برخاست

بگذار آنجا بنشینم و لشکرهای مردمی را ببینم که جنگل انبوه صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را می برند و آنهایی که موهایشان را کوتاه می کنند تا کبوتر سفید را از تو در آغوش بگیرند. قبر کن و مثل مادر داغدیده اشک بریز.

می نشینم به یاد خاطرات زیبای تو و قلب مهربانت که مثل قلب هیچ ژنرالی جز تو نبود. یاد دو چشم دلربای تو می افتم که چون دو دریا در سایه ابروهای پرپشتت می درخشیدند و مرواریدهای عشق به ساحل چشمانت می بخشیدند وقتی واعظ بیت الزهرا از کشتی لنگر انداخته دعا می خواند.

از دامنه کوه پایین می آیم و در گوشه و کنار می ایستم تا پروانه های اطراف نور قبرت را به هم نزنم. به روزهایی می اندیشم که لشکر سیاه داعش به سوریه و لیبی و عراق حمله کردند و تا مرزهای کشورمان پیشروی کردند اما از ترس تو علمدار رشید ما حتی حاضر نشدند به مرزهای ما قدم بگذارند.

نزدیک تر می شوم و خاطره آن شب مغزم را طوفان می کند. همین جا ایستاده بودم در حالی که آن طرف در زیر تاریکی شب به دیوار مسجد صاحب الزمان (عج) چسبیده بودم عده ای انگشت و انگشتر تو را روی زمین گذاشتند و ما انسان ها مثل ابرهای بهاری بودیم. شب سرد و دردناک را ریختیم

شراب نوری که در رگ های شب جاری بود و اذان صبح خوانده شد حجاب مدفن را برداشته بود و اثری از گردوی حاصلخیز دره قنات ملک بر زمین تابناک نبود. ستاره هنوز در آسمان می درخشید

من مدتی است که در زندگی شما هستم. از پشته های تنگل هونی تا کوچه های قنات ملک با شما بوده ام. از قدم زدن شما در خیابان های کرمان تا رستوران هتل کسری و خدای زورخانه های عطایی و جهان و باشگاه کاراته وزیری و خطبه های نماز در مسجد جامع و تکیه فاطمیه و مسجد فرجه الشریف. در تمام شهر کرمان دنبال ردی از تو بودم. کوچه پس کوچه های خیابان نصیریه به دنبال خانه ای می گشتم که در نوجوانی در آن نفس می کشیدم تا بالاخره آن را پیدا کردم که سقف گنبدی آن هنوز فرو نریخته بود. قسمتی از هتل کسری هنوز سالم است دفتر حاج محمد یزدان پناه صاحب هتل سر جایش است و وقتی هفده کیلو روغن با همه چیز حمل می کنی صدای پای تو از آن پله ها به گوش می رسد. چهارده سالگی شما آن را به آشپزخانه هتل می برید.

حاجی دو مغازه دار جوان زیر هتل در هفتاد سالگی در مغازه هایشان نشسته اند و هنوز خاطراتی از تو دارند که برایم تعریف کنند. چند ساعت نشسته ام و به صدای هاجر و آذر خواهرانت و حسین و سهراب برادرانت گوش کرده ام؟ من مشتاقانه از همه در مورد شما سوال کردم. با مداح تکیه فاطمیه با زورخانه جهان با همه کسانی که در جوانی با آنها رفت و آمد داشتی نشسته ام. با مشهدی درویش رازبان هم صحبت کرده ام. حاجی با عصا و عینک شکسته اش لبه قنات ملک زیر چناری نشسته بود وقتی نام تو آمد اشک هایش روی پیراهن پاره اش ریخت پیرمرد گریه کرد و من را هم به گریه انداخت!

این مقدمه ای است بر کتاب «باران آمده است».

* بازنشر مطالب سایر رسانه ها در یومیر به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع مخاطبان است.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا