روزهایی که دزدیده شدند – یومیر


حیدربابا فقط یک شعر نیست بلکه داستان یک زندگی است. داستانی که همه ما می توانیم مشابه آن را در زندگی خود پیدا کنیم. انعکاسی از دوران کودکی و خاطرات آن از جوانی میانسالی و سالمندی و رویاهای بی شماری که شاید به اعماق اقیانوس ها با آنها زندگی کرده ایم و زندگی کرده ایم در حیدربابا دیده می شود.

روزهایی که دزدیده شد

به گزارش یومیر علی ربیعی معاون اجتماعی رئیس جمهور در یادداشتی نوشت: ۲۰ آذرماه سالروز تولد «شهریار» بود.
هرکس با فرهنگ و شعر آشنا باشد و با آن حال و هوای خوبی داشته باشد با شهریار انس دارد. شهریار را با حیدربابا بیشتر درونی کرده ام. هر بار که قسمتی از حیدربابا را می خوانم درد سنگینی گلویم را می گیرد. حیدربابا حکایت زندگی و سال های زندگی است که به گفته شهریار دزدیده شده است.
وقتی حیدربابا را می خوانم نمی توانم با ابیات او همذات پنداری نکنم و سفری ذهنی به وادی کودکی ام داشته باشم. محله و همسایه ها در ذهنم مرور می شود. خانه های بدون یخچال را به یاد می آورم که بستنی هایشان را دست فروش های دوره گردی که با الاغ ها در خیابان ها پرسه می زدند تحویل می دادند. چاپستیک و نمک فروشان که کالاهای خود را با نان خشک مبادله می کردند. بازاز یهودی که همیشه گیج فلزی اش را در دست داشت و کارگرش که جود گولی (به معنای غلام جود) نامیده می شد پشت سرش که پارچه هایی را روی شانه هایش می کشید در ذهنم رژه می روند. انگار هنوز صدای گرامافون فروشان و تصنیف فروشان را می شنوم که هر کدام با صدایی خاص ترانه ای می خوانند و صدای مغازه دارها که می گویند «پنج سوزن چرخ خیاطی در یک قرن…». یاد صدای روضه خوان های محلی می افتم که برای سفارش روضه خانه ها به خانه ها می رفتند. هزاران خاطره در ذهنم رژه می رود از گاری های میوه تبدیل شده به وسپاهای سه چرخ در دهه پنجاه تا چهارشنبه های شادی که با دوستانم به بیابان های اطراف قلمرگی می رفتیم تا گیاهان را برای فروش و سوزاندن جمع کنیم چه لذتی بود. بوی عید می داد گاهی اوقات لباس افراد مسن برای بچه های کوچکتر اندازه گیری می شد. یادم می آید یک سال عید پدرم برایم یک جفت کفش دو سایز بزرگتر خرید و چند سالی با پنبه گذاشتن جلوی کفش و پوشیدن آن را به اندازه پاهایم تنظیم کردم. شیرینی خوردن یواشکی چه لذتی داشت وقتی مهمان ها را مادر می دید. تابستان ها از میدان تره بر طاهری در گمرک بلال سبزی می خریدم تا برای سینما بروم…
چقدر به آن روزها نوستالژیک فکر می کنم. چقدر دوست داشتیم هنرمند آن فیلم ها باشیم. محله ما مملو از مهاجران نسل اولی بود که برای کار به شهر می آمدند و هنوز متعلق به روستا بودند. در هر محله چندین شورا مساجد و مساجد مرتبط با روستای مهاجرفرست وجود داشت. تابستان های پرماجرا زمانی که در روستا به شکلی دیگر زندگی می کردیم. الاغ سواری پشت خرمن کوب به گاو بسته شده و در رودخانه های پر آب روستا شنا می کنیم که انگار همه خاله و عموی یکدیگر هستند و با بوسیدن گونه های فرزندانمان آنلاین خود را بر صورت ما می زدند.
خوب به خاطر بسپار! پانزده سالم بود «خاله صغری» خاله مادرم می خواست مرا ببوسد و من گفتم حرام نیستی! چه غوغایی کرد. من هنوز از واکنشم خجالت می کشم.
حیدر بابا خواندم. دخترانی که با خوشحالی دسته جمعی در راه مدرسه قدم می زنند و پسرانی با موهای شانه شده سعی می کنند برایشان خودنمایی کنند.
حیدربابا نوحه ای است برای سال های از دست رفته و گذشت عمری که سال ها از ما ربود.
حیدربابا فقط یک شعر نیست بلکه داستان یک زندگی است. داستانی که همه ما می توانیم در زندگی خود شباهت هایی با آن پیدا کنیم. انعکاسی از دوران کودکی و خاطرات آن از جوانی میانسالی و سالمندی و رویاهای بی شماری که شاید به اعماق اقیانوس ها با آنها زندگی کرده ایم و زندگی کرده ایم در حیدربابا دیده می شود. حیدربابا به نوعی داستان زندگی همه ماست. در کنار روستای خاشقناب کوه حیدربابا برافراشته است که شهیار در شعر خود از آن صحبت کرده است اما حیدربابای شهیار به وسعت یک روستا نیست بلکه برای هر فرد دنیایی از خاطرات است که در هر کجا و درباره هر انسانی قابل تداعی است. . . حیدربابا فقط یک کوه نیست بلکه مخاطبی خاموش است که همه ما تجربه صحبت کردن با او را در مقطعی از زندگی خود داریم. خیلی وقت ها با حیدربابای درونی خودمان در غربت و با خود تبعیدی صحبت می کنیم و این گونه است که هر بار دوباره از حیدربابا متنفرم.

* بازنشر مطالب سایر رسانه ها در یومیر به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع مخاطبان است.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا