عمومی

صدایی که خاموش نمی‌شود – یومیر

شیراز است. حافظه گرمای تابستان. شب است و باد به آرامی می وزد. مرد جوان که پیراهنی سفید بر تن دارد ، لاغر ، ساده و تمیز است و از صدای بلند موسیقی نوازندگان اطرافش خجالت می کشد و روی زمین می نشیند. شاید نباید آنجا باشد. اما این برای رساندن سرنوشت او به بلندی است که شاید هرگز تصور نمی کرد. شاید او این کار را نمی کرد. شاید او در گوشه و کنار ساکت اما بدون استرس یک جامعه پرتنش در سایه همان استادان به جای خسروی آواز ایران مانند اساتید خود بزرگ شود ؛ شاید او به چنان نظارت بالایی تبدیل نشود که باد آنقدر او را عذاب دهد که زمان او را چنین کند.

اینجا تهران است. بیمارستان جم. پاییزی بی روح و غم انگیز با هزاران قلب مرده و مضطرب و چشمانی نگران. آنها می دانستند که این اتفاق خواهد افتاد. او سالهاست که با این درد دست و پنجه نرم می کند. درد وجود او را پر می کند اما او باید به دیگران امیدوار باشد. بیرون بیمارستان ، مردم قهرمان می خواهند. به بدن خارجی قول داده شده است که سر خود را بگیرد و گریه کند.

شیراز است. مرد جوان موهای مشکی زیبایی دارد و چهره ای روشن دارد. چشمان او را نمی بینید. به زمین خیره می شود. گویی از اینکه استادانش صدای سازهایشان را خاموش می کنند شرم می کند تا صدای او را در هوا بلند کنند. صدای او اما قوی و جسورانه و ترسناک برای تسخیر قلبهای بیشمار می رود. صدای او جهان را پر از فرهنگ ما می کند. صدای جوانی که خواندن را با آیات کتاب مقدس آموخته است. و آنها از عشق در آرامش سازهای ایرانی ابراز تاسف می کنند که قرن ها با ضربات کوچک موسیقی دانان و با شعرهای شاعران بزرگ و رنج دیده در این منطقه هنگام مغول ریختن خون ، آن را عشق نامیدند زیرا آنها می دانستند که عشق همیشه پیروز است در جنگ با عشق و خشم. مولوی آنجاست و عطار و حافظ. عاشقانی که جز شعرهای خود هیچ سلاحی برای جنگ با شیاطین خونخوار نداشتند.

خیابان ها غمگین هستند. او دیگر اینچنین نیست. او بیش از هر زمان دیگری سر و صدا دارد. آنها “اخبار” را ارائه می دهند. اشک جاری می شود. شاعران شنیده می شوند. صدایی که غم های بیشماری دارد در آسمان پرواز می کند. شفقت از هر طرف جریان دارد. جایی در زیر تابوت نیست که بتوانید این بار اندکی بدن بی روح بر روی بدن خود قرار دهید. یا. اصلا تابوت نیست. یا شاید نه کی میدونه زمانها ، زمانهای لعنتی تاج است. و مرگ در خانه ای عجیب و تنها. حتی مرگی که سالها منتظر آن بودی. مرگ یک هنرمند کمتر از مرگ مردم عادی است زیرا او میلیون ها کودک را با هنر خود خلق کرده است و در هر زمان در هر گوشه جهان کسی او را به یاد می آورد ، در تبعید ، در وطنش ، به یاد یک دوست و عزیز از دست رفته یا فقط برای یادآوری شادی ها. و او زندگی از دست رفته خود را زنده می کند و به دوران شکوفایی و زندگی شادی که می شناخت ، چند بار آن را در گوش خود قرار می دهد ، و شاید احساسات او به او کمک کند ، و آنها می توانند قدرت چشم خود را به گریستن؛ شاید از این طریق او بتواند بذر سعادت ابدی را در وجود خود و گل خوشبختی را در قلب خود و زیبایی لبخند دختر جوان را بر لبانش زنده کند.

سیاوش آنجاست و صدای او نیز همین است ، مجلس را به رویایی آسمانی فرو می برد. این سالها پیش است. وقتی رادیو خراسان تلاوت قرآن از این جوان را پخش می کرد ، هیچ کس نمی توانست حدس بزند که روزی در چنین صحنه باشکوهی بدرخشد و دهه ها بعد به سمبل هنر و آوازه ایران تبدیل شود. برای تبدیل شدن به یک نماد مقاومت در برابر شر و زشتی همه زمان ها ؛ به صدای مردمی که او را دوست دارند. در ردیف اول بایستید و آنها را بخوانید. مثل اینکه دارد از حافظ و مولانا می خواند. گویی آنها این شعرها را در زمان خود سروده اند تا آنها را با ناامیدی برای کسانی که او را دوست دارند و خسروی را دارند و می خواهند بخوانند. این آهنگ از ایران عنوان توخالی نیست. و بیشترین ارزش آن نه در هنر آواز ، بلکه در ارزش پوپولیسم است. هنر دوست داشتن شما و دوست داشتن آنها.

امشب ما هیچ جا نیستیم جایی ناشناخته عصبانیت و ترانه سیاوش برای زندگی و عشق افرادی که عاشق ترانه هایشان هستند و از چهره زشت بی فرهنگ و غیر منطقی متنفرند. شجریان در حافظه تاریخی فرهنگ ما ثبت شده است. در این سالهای پرشور آواز ، شجریان به یک نام و خطاب برای قدرت فرهنگ در برابر انتقام کورکورانه و قدرت خشونت تبدیل می شود. صدای دیگری به بهشت ​​می رود. ماه رمضان است. در همه جای ایران. این سالها و این سالها و در همه جا صحبت از “ربنا” تاریخی است که شجریان در ذهن همه ایرانیان برجای گذاشته است.
* منتشر شده در کانال تلگرامی نویسنده با عنوان “مردم شناسی و فرهنگ”. ۱۷ آنلاین ۱۳۹۹

دکمه بازگشت به بالا